برایم اواز بخوان


اگر شب تاریک با غرورش فرا رسید
و من به مسافرتی شاید طولانی رفته بودم
برایم
و به یادم
اواز بخوان
به یاد خنده هایمان بر این مردم
به یاد تنفرم
به یاد تاریکی ات

من خواهم شنید .             

بازگشتم



 مردم بی روح و دینداری عهده دار ما شدند
پس خنده ام تلخ است و لبانم خاموش
دیگر شعرهایم را در دفتر سیاه و کوچکم فرو میکنم
به تازگی چیزی اموخته ام
و ان تنها نگاه کردن است
از من نرنجید دوستان تاریکم
 احمقان را میشناسم که تاج بر سر دارند
هر روز همین کمدی
قلاده های خرافات
این دنیا و ان دنیا
من فقط میخندم

اما روزی کشتی ابلهان به گل نشسته
                                    و تاریکی حکم فرما خواهد شد