مردم بی روح و دینداری عهده دار ما شدند
پس خنده ام تلخ است و لبانم خاموش
دیگر شعرهایم را در دفتر سیاه و کوچکم فرو میکنم
به تازگی چیزی اموخته ام
و ان تنها نگاه کردن است
از من نرنجید دوستان تاریکم
احمقان را میشناسم که تاج بر سر دارند
هر روز همین کمدی
قلاده های خرافات
این دنیا و ان دنیا
من فقط میخندم
اما روزی کشتی ابلهان به گل نشسته
و تاریکی حکم فرما خواهد شد
مردی که میدوید
کودکی که میگریست
دختری که میشنید صدایی که دروغ میگفت
خورشیدی که میسوخت
مردی سیاه پوش بر اسبی همچون برف سفید
زندگی بی هدف به پایان رسیده
چشم ها ملتهب و اشکها همچنان جاری ست
مردی که در شفق رنگ میبازد