برایم اواز بخوان


اگر شب تاریک با غرورش فرا رسید
و من به مسافرتی شاید طولانی رفته بودم
برایم
و به یادم
اواز بخوان
به یاد خنده هایمان بر این مردم
به یاد تنفرم
به یاد تاریکی ات

من خواهم شنید .             

بازگشتم



 مردم بی روح و دینداری عهده دار ما شدند
پس خنده ام تلخ است و لبانم خاموش
دیگر شعرهایم را در دفتر سیاه و کوچکم فرو میکنم
به تازگی چیزی اموخته ام
و ان تنها نگاه کردن است
از من نرنجید دوستان تاریکم
 احمقان را میشناسم که تاج بر سر دارند
هر روز همین کمدی
قلاده های خرافات
این دنیا و ان دنیا
من فقط میخندم

اما روزی کشتی ابلهان به گل نشسته
                                    و تاریکی حکم فرما خواهد شد



پینک

eblis
مردی که میدوید  
کودکی که میگریست
دختری که میشنید  صدایی که دروغ میگفت
خورشیدی که میسوخت

مردی سیاه پوش بر اسبی همچون برف سفید
زندگی بی هدف به پایان رسیده
چشم ها ملتهب و اشکها همچنان جاری ست
مردی که در شفق رنگ میبازد